همین که پشت فرمان ماشین مینشینم، پشت پرده افکارم تبدیل به میدان جنگ میشود. آدمها از ناکجاآباد مقابل کاپوت ماشینم پرتاب میشوند و من تک تکشان را زیر میگیرم. همین وضعیت گاه و بی گاه توی خواب هم به سراغم میآید. یک ماشین ترمز بریده، وسط اتوبان میمالد به در و دیوار و جدول و ماشینهای لاینهای اطراف و خودم که محکم فرمان را توی مشت گرفتهام و از وحشت آب میشوم زیر صندلی. برعکس نوجوانهای دیگر، هرگز علاقهای به رانندگی نداشتم، به ضرب و زور راهی آموزشگاه رانندگی شدم و خلاف دور سه فرمان، با چشم بسته پارک دوبل را یاد گرفتم. اما همین که پایم سر میخورد روی گاز یا آفتاب و نور بالای ماشین عقبی مردمک چشمم را سوراخ میکند، موسیقی که پخش میشود، یک عده بچه کودکستانی میریزند وسط تارهای اعصابم به بالا و پایین پریدن و عنان همه چیز از دستم در میرود. آن وقت مجبورم یک ماشین بیکار را در پارکینگ خانه رها کنم و تا ایستگاه اتوبوس پیاده گز کنم. بعدش مترو و باز هم اتوبوس و یک شهروند درجه یک که به پاکیزگی هوا، کمک میکند و هیچ تقدیری از او به عمل نمیآید. حرفش که میشود میگویم خانمها را چه به رانندگی! ما باید راننده داشته باشیم، یک نفر که در اتومبیل را برایمان باز کند و پشت سرمان اهسته ببیند. من چرا باید دنده یک و دو عوض کنم، استرس کشتن و کشته شدن داشته باشم و نتوانم با چشمهای بسته سرم را روی پشتی تکیه بدهم و تا رسیدن به مقصد، با آهنگی که پخش میشود به رویاهایم فکر نکنم؟! اصلا من دلم میخواهد کل شهر را با دوچرخهام رفت و آمد کنم و در رویاییترین حالت ممکنش یک اسب قهوهای سوختهی که پاهای کشیدهای هم دارد و از زانو به پایین مشکی است، داشته باشم. با همان حیوان نازنین از روی تمام ماشینهای شهر بپرم و خیالم راحت باشد که نه آدمی را زیر میگیرم، نه هوا را الوده میکنم و نه خودم را تو یک قوطی چهار گوش حبس کردهام. بابا تحلیلهای صدمن یک غاز مرا که میشنود و مقاومتم را که میبیند، لبخندی میزند و میگوید:
که دوست داری با اسبت وسط خیابون پرسه بزنی؟ پس باید برات بگردیم، یکی رو پیدا کنیم که اسب زیاد داشته باشه. پسر کدخدا چطوره؟»
درباره این سایت