تا به حال در زندگی تان با آدمهای تنوع طلب رو به رو شدهاید؟ اینها هیچی را دیوانه وار دوست ندارند. سخت عاشق میشوند و بیشتر نگاهشان به چیزها از روی هوس است، یک لحظه هوس خوردن باقلوای یزدی به دلشان میافتد و لحظهای دیگر دنبال عطر آشی که از خانه هفت کوچه آن سو طرف میآید کشیده میشوند. یک ثانیه دلشان برای بازیگر مردی غش میرود و لحظهای دیگر توی نخ خندیدن پرتقال فروش محله گیر میکنند. این آدمها هیچ وقت تکلیفشان با خودشان روشن نیست، هیچ وقت دو دوتایشان چهارتا نمیشود. اما تلخ ترین بخش این آدمها آنجایی است که زود خسته میشوند. مثلا یک نگاهی به خود من بیندازید، کافی است چیزی روی تکرار بیفتند و جدید بودن خودش را از دست بدهد، دیگر سراغش را نمیگیرم و اصلا رحم حالیم نمیشود. از شنیدن صداهای تکراری دده میشوم، صدای شجریان، صدای ابی، خواجه امیری و حتی صدای
چاووشی که خیلیها برایش جان میدهند هم مرا خسته میکند. خسته میشوم از شنیدن مکرر صدای باران، صدای موجی که به
ساحل می ریزد
اما هرگز از شنیدن صدای خندههای تو خسته نمیشوم
آخر آدمیزاد چطور از
صدایی که تا به حال نشنیده خسته بشود؟
درباره این سایت